کد مطلب:300740 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:250

چونان الف


دخترم!

چرا این همه دیر؟!

خانم!

امروز مكتب بود،

از مكتبخانه می آیم،

و تا اینجا كمی فاصله بود،

دخترم!

امروزت چه آموختند؟!

دو تا بیت را،


از ابیات ملول،

ملول نفس فرشتگان،

حافظ را، [1] .

از بر توانیش خواند؟!

آری،

می توانم!

بخوان؛ دخترم!

نیست...

نیست...

نیست بر لوح دلم جز الف

جز الف...

قامت یار...

چكنم حرف دگر...

یاد نداد....

استادم

تا شدم حلقه بگوش...

حلقه بگوش...

در...

در....

میخانه عشق

هر دم آمد غمی از نو...


به...

مبارك بادم!

آری، دخترم!

آمد،

به مبارك بادش،

«غم» ها را می گویم،

جز آخرینش،

كه تنها بر سینه علی بنشست،

و آن، غم رفتن،

و خاموشی اش،

آنهم از آن روی كه نبود،

بر لوح دلش،

جز الف قامت یار،

همان یارش،

آری، علی!

خانم!

خدا را!

خدا را!

بی پرده ام گوی!

و بازتر!

دخترم!

همه شان،


«مردمان» را می گویم،

در «اعوجاج» بودند،

و گرفتار آفت «انحراف»،

و تنها «یكی» شان بود،

كه خدای «آراسته» اش دید،

و پیراسته اش از «كجی»،

و هر «كژی»،

و آن نبود،

جز «علی»!

چونان همان «حرف» ها،

كه در روز نخست،

در خانه «مكتب»،

تو را آموختند!

«الفباء» را می گوئید؟ خانم!

آری، دخترم!

همان الفباء را می گویم كه همه شان «كج» اند،

و «كژ»،

جز «یكی» شان،

اگرش گفتی؟!

«الف» را می گوئید؟!

آری، دخترم!

«الف».


كه «راست» است،

و همه اش «راستی»،

و هیچش «انحراف» نه!

همین «الف»،

یا به دیگر تعبیر، همین «علی»- ع-،

كه به سان رعنا قامتش، «الف» را می مانست،

به حكم خدای،

«یار» شد،

«بانویی» را،

كه او نیز «همتا» ش بود،

یعنی به مانند بود «الف» را!

و این دو «الف» به كنار آمدند، همدیگر را،

گویی كه شدند،

چونان «لا»!

و لا، یعنی «نه»!

«نه»، در برابر آنچه نباید،

و نشاید،

هر چه باشد، هر كه باشد،

گو كه «اله» دانندش،

و «معبود»،

و «محبوب»،

تا كه تنها باشد یك «آری»،


آنهم در برابر «یكی»،

و آن نباشد، جز الله!

و راستی كه چه «مقدس» باشد،

همین «نه»

كه هر كجا باشد،

یكی «آری» را به دنبال دارد،

و آن «خدا» ست،

و مگر خواهد شدن كه در دیگر جای این «نه» باشد،

و آن «آری» نباشد،

یا به دیگر سخن این «فاطمه» و «علی» باشند،

اما «خدای» نباشد،

و یا نباشند،

اما خدای باشد!

هرگز!!!

یادش بخیر باد!!

در آستان «بخت» بود،

پدرش گفت،

دخترم، فاطمه!

پسر عمت علی- ع- تو را «خواستگار» است،

پاسخت می خواهم!

فاطمه اش- ع- پدر را احترام داشت،


و بگفت: تا «نظر» شما چه باشد؟!

پیامبرش- ص- فرمود:

اذن الله فیه من السماء،

خدا از آسمان اجازت فرمود،

و فاطمه- ع- در همان حال كه تبسمیش بر لب ها بود، بگفت:

رضیت بما رضی الله و رسوله!

خوشنودم به آنچه كه خدای و پیامبرش- ص- برایم رضایت دارند!

رضیت بالله ربا،

و بك یا ابتا نبیا،

و بابن عمی بعلا،

خوشنودم كه خدای «پروردگار» من است،

و تو ای پدر! مرا «پیامبر»،

و پسر عمم «شوهر».

و آنگاه پدرش گفت:

فاطمه ام!

«علی»- ع- از برایت «شوی» است،

شویی «خوب»!

و خوبتریش سراغم نیست،

و تو را تا قیامت همتایی نخواهد بودن جز «او».

و او نیز نتواند یابیدن، همتایی را، جز «تو»،

و راستی كه همتای الف،


جز الف، چه تواند بود؟!

و فاطمه را می گویی!

گویی شاگردی به مكتب آمده،

و چه با ادب،

و چه با وقار، به شنیدن بود،

شنیدن حرف ها،

حرف های پیرش،

پیامبرش،

پدرش،

همان اوستادش را،

كه می گفتش:

دخترم!

بر شویت «هیچ»،

و «هیچگاه»، سخت مگیر!

اراده اش را به «اطاعت» باش!

و از حاجات دنیاوی، چیزیش مخواه!

كه آزاد مرد است،

و قرار بر كف آزادگان نگیرد مال!

و براستی كه اطاعتش را هم داشت،

و چه تسلیم!

و می شنیدم كه یكی روز،

شویش را می گفت:


البیت بیتك

و الحره زوجتك،

افعل ما تشاء! [2] .

علی جان!

خانه، خانه تست،

و من نیز همسرت،

هر آنچه می خواهی بخواه!

و نیز هیچش نخواست، «حاجات» دنیاوی را،

و چه «تحمل» داشت،

و چه «شائق» به استقبال می رفت، تمامت «مشقت» ها را!

یكی روز بود كه می گفت:

به خداوند سوگند!

سه روز است غذایی نخورده ایم،

و فرزندانم، حسن- ع- و حسین- ع- نیز از فرط «گرسنگی» بی قرار می كردند،

و خسته،

و مانده،

چونان پركنده جوجه ها از گرسنگی به خواب رفته اند! [3] .

و می گفت:

پنج سال تمام است كه فرش خانه ما یكی پوستین


گوسپند است!

و آن،

روزها از آن شتر،

كه بر آن علف ها را می خورد،

و شب ها از آن ما،

كه بر آن به خواب می رویم!

و زیر سر ما یكی بالش است، از «چرم»،

كه پر شده است از «لیف» خرما! [4] .

و رواندازمان عبایی است كه اگر بر سر بگیریم پاهامان نمایان است،

و اگر پاهامان را بپوشانیم سرهامان پیداست!

و بازش روزی دیگر بدیدم كه می گفت:

و الله اصبحت وجعه و قد اضربی الجوع،

به خدای سوگند در حالتی صبح نمودم شب را كه گرسنگی ام آنچنان بود كه مرا زیان رسانید،

و كاست، توانم را!

و آن روز «علی»- ع- او را گفت:

فاطمه جان غذائیت هست، آیا؟!

با پاسخ گفتش:

و الذی عظم حقك،

ما كان عندنا منذ ثلاث؛


به آن خداوند كه حق و قدر تو را بزرگ شمارید سوگند، سه روز است كه غذایی كافی نیست ما را،

و علی- ع- فرمودش:

چرا مرا نگفتی؟!

و به پاسخش گفت:

كان رسول الله- ص- نهانی ان اسئلك شیئا،

و قال لی لا تسالینی ابن عمك شیئا،

ان جاءك بشی عفوا،

و الا فلا تسئلیه، [5] .

رسول خدای مرا بازداشت تا از تو چیزی بخواهم،

و مرا نیز سفارش داشت و بگفت:

دخترم چیزی از پسر عمت درخواست مكن!

اگر چیزی از برایت بیاورد بپذیر،

و الا درخواستش مكن!

واحیرتا! كه با تمامت این احوال،

چه شادان بودند آن شوی، و آن بانو!

به یاد دارم كه روزی،

پیامبرش می گفت:

دخترم!

شویت را چگونه اش یافتی؟!

بگفتش:


یا ابه خیر زوج،

بهترین است بابا!

بهترین «شوی»!

و براستی هم كه بهترین می دانستش تا آنجا كه می گفت:

ان السعید،

كل السعید،

حق السعید، من احب علیا،

سعادت همه اش در دوستی است،

دوستی با علی- ع-، [6] .

و با علی تا كجا بود پیامبر دوستی اش، خدای می داند،

همینقدر می دانم كه آن روز آنچنان گفت،

از دوستی اش با علی- ع-،

كه دختش به وجد آمد،

و با اشتیاق تمامش گفت:

والذی اصطفاك،

و اجتباك،

و هداك،

و هدابك الامه،

لازلت مقره له،

ما عشت،

پدر جان!


سوگند به آن خدای،

كه تو را انتخاب داشت به رسالت،

و برای هدایت انسان ها برگزیدت،

و هدایت بنمود، تو را،

و اسلامیان را نیز به واسطه ات،

تا زنده ام،

و جانم در بدن،

هماره اعتراف خواهم داشت، علی را، ارزش هاش!

و براستی كه چنانش دیدم!

آنهم تا پای «جان»!

و چه خوب بیادش دارم،

در آن روز،

روز دود،

آتش،

و خون، كه حتی تا به «مسجد» آمد،

و می گفت:

لا خلی عن باب المسجد حتی اری ابن عمی سالما بعینی [7] .

به خدای سوگند!

از درب مسجد، پایم برون نخواهم نهادن،

تا آنكه ببینم،


پسر عمم را،

با چشمانم،

و سالم!

آه كه دو چشمم مباد!

كه پس از آن دیدم لحظه هایی غمبار را،

كه همه اش سكوت بود و اندوه،

و چه سهمگین!

كه مهاجمان سنگین دل، از امام دست كشیدند، و امام، مظلوم،

و تنها، از درب مسجد بیرون می آمد،

و راه خانه را در پیش،

كه فاطمه اش، سر را به شانه اش گذارده،

و هر دو چه گریستند!

و شنیدم كه می گفتش:

روحی لروحك الفدا،

و نفسی لنفسك الوقا،

یا ابالحسن ان كنت فی خیر كنت معك،

و ان كنت فی شر كنت معك [8] .

علی جان!

جانم، جانت را فدا،

و سپر باد بلاهایت!


اگرت در خیر باشی و نیكی با توأم،

و اگر محنتی با شدت و بلایی،

نیز با تو!

و دست از تو ندارم!

و نیز نداشت دست،

تا روزی كه دست برداشت،

از جان!

آری، دخترم!

او،

فاطمه را می گویم،

لوح دلش،

نبود،

جز نقش و خیال شویش!

كه این آموخته اش بود،

از مكتبخانه ی پدرش پیامبر!

و چرا نگوید حافظ،

از زبانش كه:

نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار

چكنم حرف دگر یاد نداد استادم

و این بود كه یكپارچه اش «حمایت» بود،

و «اطاعت»، شویش را،

كه چونان «درب» بود، پدرش را،


كه «مدینه» ای بود از علم، [9] .

عاشقانه بگویم.

میخانه ای بود از عشق!

و همین بود رازش كه غم ها یكی بدنبال دیگر،

و ناهموارتر از یكدیگر،

فرودش می آمد،

تا شدم حلقه بگوش در میخانه عشق

هر دم آمد غمی از نو به مبارك بادم!

تا كه آخرین غم نیز روی بنمود،

غم فراق را،

خانم!

مگر شویش چه می گفت كه اطاعتش،

و حمایتش،

سنگین غمی این چنین در پی داشت؟!!

دخترم!

فردای، خواهمت گفت.



[1] من كه ملول گشتمي از نفس فرشتگان، «حافظ».

[2] الامامه و السياسه، ابن قتيبه، ج 3، ص 1214، ج 1، ص 13، به نقل از نهج الحياه.

[3] بحار ج 43، ص 72، احقاق الحق، ج 10، ص 32.

[4] كوكب الدري، ج 1/ 125.

[5] تفسير البرهان، ج 1، ص 282.

[6] ينابيع الموده، ص 213 و 127.

[7] عوالم، ج 11، ص 406.

[8] كوكب الدري، ج 1، ص 196.

[9] انا مدينه العلم و علي بابها.